کتاب ستاره بان

کتاب ستاره بان

در کتاب ستاره بان می خوانید:

آن دو روزی که تیرین گفته بود زود گذشت.

بعد،دو رووز دیگر و دو روز دیگر هم بعد از آن.خیلی زود یک هفته تمام،بدون هیچ خبری،گذشته بود.

هر روزی که می گذشت کایرو بیشتر و بیشتر نگران می شد،روز هفتم به زحمت می توانست

یک جا بند شود.

قبلا هرگز آن همه وقت تنها نمانده بود .آن روز بعداز ظهر وقتی از خواب بیدار شد،در اتاق خوابش را باز کرد و

دید هنوز پدرش برنگشته.

نگاهی به حیاط انداخت.

در ادامه کتاب ستاره بان:

هیچ خبری از پدرش نبود،گاری هنوز در انبار ته حیاط بود،درست همان جایی که تیرین گذاشته بود.

آن هم به نظر کایرو عجیب آمد.میعنی پدرش کجا رفته بود که نیازی به گاری اش نداشت؟

کایرو تلو تلو خوران برگشت داخل.دل شوره اش داشت بیشتر می شد، چطور پدرش می توانست او را تنها

بگذارد؟درست است که بیشتر وقت ها به کایرو بی محلی می کرد،ولی تا این حد که او را تنها بگذارد تا خودش از

خودش مراقبت کند؟این که این همه وقت خودش تنها مراقب ستاره ها باشد؟

کنار میز خالی آشپزخانه ایستاد.

ر در ادامه کتاب ستاره بان:

شاید تیرین موقع خروجش از درن برای تهیه مایحتاج در دهکده توقف کرده بود.

شاید کسی آن جا در مورد اینکه پدرش کجا رفته بود چیزی می دانست.تازه باید باز هم مواد غذایی تهیه می کرد.

کایرو دیگر نمی توانست یک جا بند شود.پالتو و کیفش را برداشت و با سرعت تمام تا جایی که پایش یاری می کرد راه افتاد.

همان طور که به سمت دهکده می دوید،هوا تاریک شد.

نور درخشانی در سرتا سر آسمان شب تابید و پشت سرش ردی از گرد ستاره به جا گذاشت….

آن پایین در یک برج دیده بانی،مردی منتظر چنین صحنه ای بود،مرد و پسری کوچک.

پدر کایرو نگهبان ستاره هاست وقتی ستاره ای از آسمان می افتد،او و کایرو خودشان را به ستاره می رسانند و آن را به آسمان بر میگردانند،

اما موجوداتی هستند که می خواهند جهان را تاریک کنند.آن ها ستاره ها را از بین می برند آیا کایرو و پدرش موفق می شوند جهان را از تاریکی نجات دهندددددددددددد؟؟؟؟