کتاب افسانه ی امبر ۳ نشان تک شاخ
در کتاب نشان تک شاخ می خوانیم که: بارها پیش آمده است که با تنی لرزان از خواب پریدهام،
از ترس اینکه مبادا دوباره با چشمانی نابینا به همان سلول قدیمیام در سیاهچالهای زیر امبر برگشته باشم.
نه اینکه پیش از آن هم در شرایط زندان و اسارت قرار نگرفته باشم.
پیش از آن هم به دفعات متعدد مرا برای مدتهای متفاوت زندانی کرده بودند،
اما در نهانخانههای ذهنم تنهایی، همراه با کوری و امید اندک به بهبودی، جایگاه مهمی برای محرومیت از نعمت بینایی پیدا کرده بود.
همین مسئله و احتمال اینکه آنجا خانه آخرم باشد، اثرش را بر روانم باقی گذاشته بود. این خاطرات را بهطور معمول
و در ساعات روز در جایشان سرکوب شده و مخفی نگه میداشتم، ولی شبها گاهی از بند رها میشدند،
رقصکنان و پایکوبان از نهانگاهشان فراز میآمدند و یکییکی و دوتا دوتا و سهتا سهتا خود را به پیشخوان پندارهایم میرساندند.
دیدن برند در آن سلول خاطراتم را دوباره زنده کرده و باز همان سرمای بیوقت را در وجودم دمیده بود؛
همین ضربه آخر انگار موجب اقامت کم و بیش دائمشان نزد من شده بود.
اکنون که همراه خانوادهام در اتاق نشیمن با آن همه سپرهای آویخته از دیوارها نشسته بودیم،
گریزی از این فکر نداشتم که یکی از همین افراد با برند همان کرده بود که اریک با من کرده بود.
با وجودی که کشف چنین ظرفیتی نزد ماها به خودی خود چیز عجیبی نبود، حضور داشتن در آن اتاق به همراه مجرم و این فکر که نمیدانستی کیست، بیش از حد آزاردهنده بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.