آسیاب بچرخ
در یکی از روزها آسیاب بادی هر چه منتظر ماند از باد خبری نشد.
وقتی گوساله و الاغ را دید قربون صدقه آنها رفت و پرسید: شما باد را ندیدید؟ آنها گفتند چرا دیدیم. باد می گوید ارباب شده و دیگر آسیاب را نمی چرخاند. ناگهان بزغاله از راه رسید و روی سنگ پرید و بعد هم روی پرهای آسیاب و آسیاب چرخید. باد خجالت کشید وآمد و گفت من دیگر ارباب نیستم و شروع به چرخاندن آسیاب کرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.