سواری با اسبی تیزپا نزد زال میرود
پیامآور پوشــیده از گرد و غبار راه، مانند مردی از خاک، آرام روبه روی زال نشســت. زال سر بلند کرد و مرد خاکی دهان باز کرد. پیام پهلوانان را برای زال گفت و زال چون درختی لرزید. آهی بلند کشــید و گفت: شــهریار گنج بی رنج میخواهد. ســرزمین سبز و آماده ی کشت و چرا میخواهد. برای به دســت آوردن آن، همهی چیزهایی را که پهلوانان ایران زمین به دست آوردهاند، از دســت خواهد داد. سخنان شهریار از سر اندیشــه نیست؛ اگر باران پند و اندرز بر سرش ببارد؛ شاید هوشیار شود. باید با او سخن بگویم.
خورشید سپیده میزند و زال و پیامآور در راهند
توس، گودرز، گرگین، گردان و پرهام، همه ی پهلوانان ایران زمین چون شنیدند که زال در راه است، به پیشواز آمدند. یاران دیرین یک دیگر را در آغوش کشیدند. پهلوانان به زال گفتند: ما با تو همراهیم. هر چه بگویی، همان میکنیم
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.