افسانه ی ستاره نورد
در داستان «افسانهی ستارهنورد»
تیمی تابسون، تنها ۲۴ ساعت فرصت دارد تا دوست صمیمیاش را نجات دهد!
او و دوستانش در طول این ۲۴ ساعت، باید کشتی گمشدهی یک دزددریایی بدنام را که در زیر خیابانهای شهر مدفون است پیدا کنند.
اما در طول این جستجو، با نیرویی سیاه مواجه میشوند که قسم خورده است تا از راز افسانهی ستارهنورد دفاع کند.
یک کتاب معماییِ جذاب با تصاویر رنگارنگ. با حل معماهای مختلفِ این کتاب، به تیمی تابسون کمک کنید تا راز افسانهی ستارهنورد را کشف کند و دوست عزیزش را از خطر نجات دهد.
خلاصه ای از کتاب
«تیمی زود باش!»
صدای لیلی از خواب ناز بیدارم کرد. نور آفتاب چشمهایم را میزد.
لیلی بالای سرم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. نفسش بند آمده بود. «پاشو دیگه! زود باش!»
دستپاچه بلند شدم و خاک را از دستهایم تکاندم. «چه خبر شده؟»
لیلی زیر لب گفت: «پای یه گنج وسطه.» و دوید و رفت.
من که هاجوواج مانده بودم که چه خبر است،
همینطور به او که از من دورتر و دورتر میشد خیره ماندم و بعد دنبالش راه افتادم.
بالاخره تعطیلات تابستانی از راه رسیده بود.
هنوز اول صبح بود، ولی از همان موقع معلوم بود قرار است چه روز داغی داشته باشیم.
چند لحظه پیش، آرام و بیخیال داشتم از آفتاب لذت میبردم.
بوی چمن تازهکوتاهشده توی هوا پیچیده بود.
میتوانستی صدای آهنگی را که از جایی همین دوروبرها بلند میشد و صدای خندهٔ بچهها را از دور بشنوی.
ولی حالا داشتم کنار لیلی، یکی از دوتا دوست نزدیکم، میدویدم.
نفسنفسزنان گفتم: «شوخی میکنی دیگه؟ کدوم گنج؟»
چشمهای لیلی از هیجان برق زد.
«بابابزرگ دیشب زنگ زد بهم گفت سر ساعت ده خونهش باشم. هیچی لو نداد.
به ماروین هم گفتم بیاد. بهش گفتم توی باغچهٔ بابابزرگ منتظرمون باشه.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.