در روستایی که مردمان خیلی ساده و ترسویی زندگی می کردند، چوپانی بود به نام سمندر که پسری به نام دلاور داشت. آن ها چهل بره و بز داشتند. چهل بره یک طرف و بز هم یک طرف! بزی شیطان و بازیگوش! روزی از روز ها بزبزک از گله جدا می ماند. او راه روستا را بلد است، او آنقدر می آید تا به چشمه می رسد. چند زن کنار چشمه نشسته و مشغول شستن ظرف و لباس هستند.
دیگ سیاهی هم آن جاست که داخل آن سبزی های آش چسبیده است. بزبزک سرش را داخل دیگ می کند اما دیگر نمی تواند سرش را از دیگ بیرون بیاورد و از همین جا دردسر ها شروع می شود! زنان کنار چشمه با دیدن او خیال می کنند دیو سیاه دیگ به سر آمده است، و این تازه شروع ماجراست. بزبزک در سر راه برگشتن به روستا ماجراهای عجیب و غریبی برایش پیش می آید و داستانی خنده دار و طنز را می سازد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.