ماجراهای مگسی ویززز و سرمگس ۱۵ شاهزاده سرمگس
شبی از شب ها ویز گفت: «باید مشق هایم را بنویسم سرمگس. یک قصه ی افسانه ای! کمکم می کنی؟» سرمگس گفت: «اوهومززز!» ویز گفت: «خب، این چطور است؟ یکی بود، یکی نبود…» یک سرمگس افسانه ای!!! شاهزاده سرمگس به قلعه ی تاریک می رود و با غول گنده ای می جنگد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.