نامه نامور- داستان بیژن و منیژه
بیژن با ناباوری به مرغزار پیش روی خود چشــم دوخت وگفت: «بیشــک این جا گوشهای از سرزمین پریان است.
«گرگین خندید و به گروه دخترکان تازهســال اشاره کرد و گفت: «و اینها هم پریچههای باغ آسمانند و آن یکی دختر شاه پریان.
« بیژن به آن دختر نگاه کرد. قامتش بلند بود. صورتش چون ماه و گیســوانش مثل آبشــاری از غروب. با پیراهنی از تارهای نور آفتاب و پود
ابر که گویی باد میخواست او را به آسمان بازگرداند. خود او بود؟ همان خیال شــیرین که بارها
میان شاخ و برگ رؤیاهایش هم چون گلی شکفته بود؟ این بود همان معشوقی که عشق به او وعده داده بود؟
گرگین به خرمن گلهای کبود بوتهی گلی وحشــی که پشت آن پنهان شده بودند،
نگریست و گفت: «بوی عطرش را می شنوی؟» بیژن بویید. عطر گلهای کبود، مشــامش را پر کرد.
با لبخند نگاهی به چهرهی شوخ گرگین انداخت و پرسید: «برویم؟ » گرگین پاســخ داد: «فراموش کردهای؟
قرار بود هر کس زودتر رسید، ببیند. تو زودتر رسیدی و تویی که می روی و می بینی» و برخاســت و بر پشت اسب جست.
دستی سوی او تکان داد و به تاخت دور شد. بیژن با همان لبخند روی از او گرداند و به دختر شاه پریان چشم دوخت.
دخترک کمانی در دست گرفته بود و به شوخی سوی کنیزکان خود نشانه میرفت و به فریادهای آن ها میخندید.
بیژن به خود آمد. افسار اسب را در دست گرفت و بوته را دور زد. ناگهان… منیژه تیر و کمان ظریف خود را سوی هوبرهی زیبایی،
کنار برکه نشانه گرفت. نه، بیشتر دلش می خواســت او را نوازش کند. ناگهان بیژن را دید که از پشــت بوتههای پرچین بیرون آمد. مثل خورشیدی که از پس کومهی ابری بیرون بجهد و بتابد. تکانهای ســخت پیکر منیژه را لرزاند. چیــزی نمانده بود تیر از کمان رها شود. تیری که به سوی خورشید تابان زندگیاش نشانه رفته بود. بیژن هم چنان بیاعتنا به آن سفیر مرگ گام برمیداشت. منیژه فکر کرد: «این اوست، همان که میدانستم میآید». منیژه نفس حبس شــده را از ســینه بیرون داد و به سختی نفسی تازه را به سینه برد. خورشید داشت میآمد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.